داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در داستان مرد روستایی ساده دل و سه دزد از سری مطالب سرگرمی تلاش می شود به پدیده حرص و طمع پرداخته شود. حرص و طمعی که ممکن است همه چیز را از بین ببرد. با وب سایت چشمک همراه باشید.
فرد روستایی ساده لوحی بود که در یکی از روستاهای بغداد می زیست. فشار زندگی سبب شد تا او روزی تصمیم بگیرد گوسفند و خرش را به شهر ببرد و بفروشد.
او طنابی بر گردن گوسفتد و زنگوله ای به آن آویزان کرد. او سوار بر الاغ در حالی که گوسفند را از عقب خود می کشاند به راه افتاد. وارد شهر بغداد شد. چند دزد مرد روستایی ساده دل را با آن حالت دیدند. آنان با هم تصمیم گرفتند که گوسفند و الاغ و حتی لباس های مرد روستایی را بدزدند. هر کدام تصمیم گذفتند بخشی از مال و اموال آن ساده دل را بدزدند.
دزد اول به دنبال مرد ساده دل حرکت و در فرصتی، طناب گردن گوسفند را برید، زنگوله را از گردن گوسفند درآورده و به دم خر بست. مرد روستایی آنقدر غرق افکار مختلف بود که حتی یک لحظه نیز به عقب نگاه نمی کرد.. تا اینکه مرد روستایی به کوچه ای رسید. دزد دوم انتظار مرد روستایی را می کشید. وقتی مرد روستایی از کنار دزد دوم گذشت، درد نگاه عاقل اندر سفیهی به روستایی انداخت و گفت:
-عجب مردی هستی!؟ چرا زنگوله را به دم خر بستی!؟
روستایی نگاهی به پشت سر خود انداخت و متوجه شد که گوسفند را دزدیده اند. روستایی به رو به دزد کرد و گفت:
-قسم می خورم همراه من گوسفندی بود که زنگوله را بر گردن او بسته بودم. مرد گفت چند لحظه قبل دیدم مردی گوسفندی را به آن سو می برد.. بهتر است عجله کنی و بروی و گوسفندت را بگیری.
پیرمرد جستی زد و از روی الاغ پایین پرید. افسار الاغ را به دست دزد دوم داد و گفت:
-برادر من باید به دنبال گوسفندم بروم. شما لطف کنید الاغ من را نگاه دارید.
دزد خوشحال شد و گفت: با کمال میل.
روستایی وقتی از جلو چشمان دزد دور شد، او سوار الاغ شد و به سرعت کوچه را ترک کرد. از آن سو روستایی وقتی گوسفند را نیافت به کوچه بازگشت و متوجه شد که الاغش را نیز دزدیده اند.
او حیران و نالان در کوچه پس کوچه ها پرسه می زد که متوجه شد از شهر خارج شده است. خود را نزدیک چاهی دید که کنار آن مردی نشسته و در حال گریه است. در واقع مرد کنار چاه، دزد سوم بود. پیرمرد نزدیک چاه شد و حال و حوالپرسی کرد و دلیل گریه مرد را پرسید.
مرد نگاهی به مرد انداخت و گفت: کیسه پولم درون چاه افتاده است و من می ترسم وارد چاه شوم. تو چرا حیران هستی. پیرمرد جریان دزدیده شدن الاغ و گوسفندش را مطرح کرد.
دزد سوم به مرد گفت: الاغ و گوسفند كه چندان ارزشي ندارند. كيسه پر از سکه طلا داشتم به داخل اين چاه افتاده است و من نميتوانم داخل اين چاه شوم. حاضرم ده سکه طلای ناب به تو بدهم اگر تو وارد چاه شوی و سکه هایم را بیاوریو
مرد روستایی از این پیشنهاد شگفت زده شد و کاملا الاغ و گوسند را فراموش کرد. با خود گفت:
ده سکه طلا به اندازه دهها گوسفند و الاغ ارزش دارد. لذا لباس هایش را درآورد و وارد چاه شد. دزد از فرصت استفاده و لباس های او را برداشت و فرار کرد. مرد در جستجوی کیسه طلا بود، اما در نهایست ناامید شد. وقتی از چاه بالا آمد، متوجه شد که لباس هایش نیستند.
لذا دو تكه چوب از درختی گرفت و آن را محكم بر هم میزد. مردم گفتند: مگر دیوانه ای، چرا این گونه رفتار می کنی ؟ مرد ساده دل هم گفت: ديوانه نشدهام، بلكه از خودم نگهبانی می کنم تا مبادا خودم را نيز بدزدند.